به نام خداوند بخشنده مهربان



هنگامی که حضرت آدم و حوا با شیطان از بهشت بیرون آمده و به زمین آمدند، ابلیس یکی از فرزندانش را که اسمش خناس بود، وقتی که آدم به جایی رفته بود آورد گذاشت پیش حوا و از او خواهش کرد مواظب او باشد تا ابلیس برگردد؛ سپس خودش بیرون رفت. بعد از او حضرت آدم آمد از حوا پرسید این کیست؟ گفت: فرزند ابلیس است. آدم گفت: چرا او را نگه داشتی مگر نمی دانی اینها دشمن ما هستند؟! سپس او را کشت و چهار قسمت کرد و هر قسمتش را بالای کوهی گذاشت. دوباره وقتی آدم جایی رفت، شیطان آمد پیش حوا و جویای حال خناس شد. حوا قضیه را شرح داد. ابلیس خناس را صدا زد، فوراً در آنجا حاضر شد. سپس شیطان رفت. آدم آمد دید باز خناس زنده در آنجاست. قضیه را از حوا پرسید و حوا توضیح داد.
این بار آدم او را کشت و سوزاند و خاکسترش را به آب داد. باز جایی رفت و شیطان آمد دید خناس نیست، از حوا پرسید و او هم قضیه را تعریف کرد. باز شیطان خناس را صدا زد و زنده در آنجا حاضر شد. این بار نیز آدم آمد و دید خناس زنده در آنجاست بسیار غضبناک شد و او را کشت و سوزاند و خاکسترش را خورد. باز شیطان آمد دید خناس نیست و حوا برایش تعریف کرد. شیطان خناس را صدا زد و گفت کجایی؟ او جواب داد و گفت: در سینه و دل آدم هستم. شیطان گفت: خوب جایی هستی همانجا بمان و از آنجا تکان نخور، که مقصود من همین بود و به او مأموریت داد تا هنگامی که زنده است آدم و نسل آدم را وسوسه کند که در سوره ناس می گوید: (قل اعوذ بربِّ الناس، ملک النّاس، اله النّاس، من شر الوسواس الخنّاس، الّذی یوسوس فی صدور النّاس، من الجنّه و النّاس) بگو: پناه می برم به پروردگار مردم، به مالک و حاکم مردم، به خدا و معبود مردم، از شر وسوسه گر پنهانکار، که در درون سینه انسانها وسوسه می کند، خواه از جن باشد یا از انسان.


ریاض الحکایات، ص 20