.

۱۹ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

گوزنی که به شاخ‌هایش مغرور شد

گوزنی بر لب آب چشمه‌ای رفت تا آب بنوشد.

عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد، غمگین شد اما شاخ‌های بلند و قشنگش را که دید، شادمان و مغرور شد. 

در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.

گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک می‌دوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ‌هایش به شاخه درخت گیر کرد و نتوانست به تندی بگریزد. 

صیادان که همچنان به دنبالش بودند، سر رسیدند و او را گرفتند.

گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:

دریغ، پاهایم که از آن‌ها ناخشنود بودم، نجاتم دادند اما شاخ‌هایم که به زیبایی آن‌ها می‌بالیدم، گرفتارم کردند.

چه بسا چیزهایی که از آن‌ها ناشکر و گله‌مندیم پله صعودمان باشند و چیزهایی که در رابطه با آن‌ها مغروریم، مایه سقوطمان باشند.

۰ نظر

ایراد بنی اسرائیلی!


               به نام خداوند بخشنده مهربان



مردی از بنی اسرائیل، یکی از بستگان خود را کشت و جسد او را بر سر راه مردی از بهترین فرزندان قبیله بنی اسرائیل گذاشت. سپس به خونخواهی او برآمد. کسی از آنها متهم شد که قاتل اوست. در نتیجه غوغای برخاست. برای حل این مشکل محضر موسی آمدند تا حق را آشکار سازد.

حضرت موسی دستور داد گاوی بیاورند تا کشف حقیقت کنند. بنی اسرائیل گمان بردند موسی آنان را استهزا می کند، از روی تعجب گفتند:

- آیا ما را استهزا می کنید؟

موسی گفت:

- استهزا خوی نادانان است و من به خدا پناه می برم از جاهلان باشم.

وقتی فهمیدند مسأله جدی است گفتند:

- از پروردگارت بخواه برای من روشن کند، چگونه گاوی باید باشد.

حضرت فرمود:

اگر بنی اسرائیل در مرحله اول از فرمان موسی پیروی می کردند، هرگونه گاوی می آوردند در اطاعت ایشان کافی بود. ولی چون بهانه جوئی کردند، توضیح خواستند، خدا نیز کار را برایشان دشوار ساخت. و برای آن گاو نشانه های قرار داد که پیدا کردنش کار آسان نبود. لذا وقتی که پرسیدند، این گاو چگونه باید باشد، خداوند فرمود:

آن گاو نه پیر از کار افتاده است و نه بکر و جوان، بلکه میان این دو.

آن گاو نه پیر و از کار افتاده باشد و نه بکر و جوان، بلکه میان این دو!

باز پرسیدند:

- چه رنگی باشد؟!

حضرت موسی فرمود:

- زرد رنگ، طوری که هر بیننده را شاد و مسرور سازد.

گفتند:

- ای موسی! مشخصات گاو هنوز مبهم است واضح تر بفرما!

موسی گفت:

- گاوی که به شخم زدن آرام و نرم نشده و برای زراعت، آبکشی نکرده باشد، بدون عیب بوده و غیر از رنگ اصلی اش رنگ دیگری در آن نباشد.

با زحمت فراوان جستجو کردند در آخر مشخصات با مشخصات گاوی انطباق یافت که نزد جوانی از بنی اسرائیل بود. وقتی که برای خرید پیش او رفتند، گفت:

- نمی فروشم، مگر اینکه پوست گاوم را پر از طلا نمایید!

گفتار جوان را به حضرت اطلاع دادند، فرمود:

- چاره ای نیست باید بخرید! آنان نیز به همان قیمت خریدند و آن را کشتند.

دم گاو( در بعضی مدارک زبان گاو آمده است.) را بر مرد مقتول زدند و او زنده شد، گفت:

- یا نبی الله! پسر عمویم مرا کشته است، نه آن کسی که ادعا می کنند.

این گونه راز قتل بر همه آشکار شد. یکی از پیروان و اصحاب موسی گفت:

- یا نبی الله! این گاو قصه شیرینی دارد.

حضرت فرمود:

- آن قصه چیست؟

مرد گفت:

- جوان صاحب این گاو، نسبت به پدر و مادر خویش خیلی مهربان بود. روزی او جنسی خرید. برای گرفتن پول، پیش پدر آمد، او را در خواب یافت.

چون نخواست پدر را از خواب شیرین بیدار کند، از معامله صرف نظر کرد، هنگامی که پدر بیدار شد، جریان را به او عرض کرد.

پدر گفت:

- کار نیکویی کردی، به خاطر آن، این گاو را به تو بخشیدم.

حضرت موسی علیه السلام گفت:

- ببینید! این فواید نیکی به پدر و مادر است.



 بحارالانوار، ج 13، ص 262

۰ نظر

کیفیت مرگ حضرت سلیمان بن داود (ع) و گیاه هشدار دهنده مرگ


         به نام خداوند بخشنده مهربان



روایتشده: حضرت سلیمان - علیه السلام - در مسجد بیت المقدس گاه به مدت یک سال و گاه دو سال و گاه یک ماه و دو ماه، اعتکاف می‌نمود، روزه می‌گرفت و به عبادت و شب زنده‌داری می‌پرداخت. در سال آخر عمر، هر روز صبح کنار گیاه تازه‌ای که در صحن مسجد روییده می‌شد می‌آمد و نام آن را از همان گیاه می‌پرسید، و نفع و زیانش را از آن سؤال می‌کرد، تا این که در یکی از صبح‌ها گیاه تازه‌ای را دید، کنارش رفت و پرسید: «نامت چیست؟» پاسخ داد «خُرنُوب»

سلیمان - علیه السلام - پرسید: «برای چه آفریده شده‌ای؟» خرنوب گفت: «برای ویران کردن.» (با ریشه‌هایم زیر ساختمانها می‌روم و آن را خراب می‌کنم.)

سلیمان - علیه السلام - دریافت که مرگش نزدیک شده است، به خدا عرض کرد: «خدایا! مرگ مرا از جنّیان بپوشان، تا هم بنای ساختمان مسجد را به پایان برسانند، و هم انسانها بدانند که جنّ‌ها علم غیب نمی‌دانند.»

سلیمان - علیه السلام - به محراب و محل عبادت خود بازگشت و در حالی که ایستاده و بر عصایش تکیه داده بود، از دنیا رفت. مدّتی به همان وضع ایستاده بود و جنّ‌ها به تصوّر این که او زنده است و نگاه می‌کند، کار می‌کردند. سرانجام موریانه‌ای وارد عصای او شد و درون آن را خورد. عصا شکست و سلیمان - علیه السلام - به زمین افتاد. آن گاه همه فهمیدند که او از دنیا رفته است.(1)

مولانا در کتاب مثنوی، این داستان را نقل کرده، و در پایان داستان چنین ذکر نموده که سلیمان - علیه السلام - پس از آن که فهمید اجلش نزدیک شده گفت: «تا من زنده‌ام به مسجد اقصی آسیب نمی‌رسد».

آن گاه چنین نتیجه گیری می‌کند:

«مسجد اقصای دل ما تا آخر عمر با ما است، ولی عوامل هوی و هوس و همنشینان نااهل، مانند گیاه خُرْنُوب در آن ریشه دوانیده و سرانجام کاشانه دل را ویران می‌سازد. بنابراین همان هنگام که احساس کردی چنین گیاهی قصد راهیابی به دلت را نموده، با شتاب از آن بگریز و علاقه خود را از آن قطع کن. خودت را هم چون سلیمان زمان قرار بده تا دلت استوار بماند، چرا که تا سلیمان است، مسجد آسیب نمی‌بیند، زیرا سلیمان مراقب عوامل ویرانگر است و از نفوذ آن عوامل جلوگیری خواهد کرد.»

و استان از دست بیگانه سلاح *** تا ز تو راضی شود علم و صلاح

چون سلاحش هست و عقلش نی، ببند *** دست او را ورنه آرد صد گزند

تیغ دادن در کف زنگی مست *** به که آید علم، ناکس را به دست(2)

چگونگی مرگ سلیمان - علیه السلام - و بی‌وفایی دنیا

خداوند تمام امکانات دنیوی را در اختیار حضرت سلیمان - علیه السلام - گذاشت تا جایی که او بر جنّ و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و... مسلّط بود. او روزی گفت: با آن همه اختیارات و مقامات، هنوز به یاد ندارم که روزی را با شادی و استراحت به شب رسانده باشم، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شوم، و با خیال راحت، استراحت کنم و شاد باشم.

فردای آن روز فرا رسید. سلیمان وارد قصر خود شد و در قصر را از پشت قفل کرد تا هیچ کس وارد قصر نشود، و خود به نقطه اعلای قصر رفت و با نشاط به مُلک خود نگریست. نگهبانان قصر در همه جا ناظر بودند که کسی وارد قصر نشود.

ناگهان سلیمان دید جوانی زیبا چهره و خوش قامت وارد قصر شد. سلیمان به او گفت: «چه کسی به تو اجازه داد که وارد قصر گردی، با این که من امروز تصمیم داشتم در خلوت باشم و آن را با آسایش بگذرانم؟!»

جوان گفت: «با اجازه خدای این قصر وارد شدم.»

سلیمان گفت: «پروردگار قصر، از من سزاوارتر بر قصر است، اکنون بگو بدانم تو کیستی؟»

جوان گفت: «اَنَا مُلَکُ المَوتِ؛ من عزرائیل هستم.»

سلیمان گفت: «برای چه به این جا آمده‌ای؟»

عزرائیل گفت: «لِاَقْبِضَ رُوحَکَ؛ آمده‌ام تا روح تو را قبض کنم.»

سلیمان گفت: «هرگونه مأموری هستی، آن را انجام بده. امروز روز سرور و شادمانی و استراحت من بود، خداوند نخواست که سرور و شادی من در غیر دیدار و لقایش مصرف گردد.»

همان دم عزرائیل جان او را قبض کرد، در حالی که به عصایش تکیه داده بود. مردم و جنّیان و سایر موجودات خیال می‌کردند که او زنده است و به آنها نگاه می‌کند. بعد از مدتی بین مردم اختلاف نظر شد و گفتند: چند روز است که سلیمان - علیه السلام - نه غذا می‌خورد، نه آب می‌آشامد و نه می‌خوابد و هم چنان نگاه می‌کند. بعضی گفتند: او خدای ما است، واجب است که او را بپرستیم.

بعضی گفتند: او ساحر است، و خودش را این گونه به ما نشان می‌دهد، و بر چشم ما چیره شده است، ولی در حقیقت چنان که می‌نگریم نیست.

مؤمنین گفتند: او بنده و پیامبر خدا است. خداوند امر او را هرگونه بخواهد تدبیر می‌کند. بعد از این اختلاف، خداوند موریانه‌ای به درون عصای او فرستاد. درون عصای او خالی شد، عصا شکست و جنّازه سلیمان از ناحیه صورت به زمین افتاد. از آن پس جنّ‌ها از موریانه‌ها تشکّر و قدردانی می‌کنند، چرا که پس از اطلاع از مرگ سلیمان - علیه السلام - دست از کارهای سخت کشیدند.(3)

آری خداوند این گونه سلیمان - علیه السلام - را از دنیا برد تا روشن سازد که:

چگونه انسان در برابر مرگ، ضعیف و ناتوان است، به طوری که اجل حتّی مهلت نشستن یا خوابیدن در بستر را به سلیمان - علیه السلام - نداد.

و چگونه یک عصای ناچیز او را مدتی سرپا نگهداشت؟! و چگونه موریانه‌ای ضعیف او را بر زمین افکند، و تمام رشته‌های کشور او را در هم ریخت؟!

تا گردنکشان مغرور عالم بدانند که هر قدر قدرتمند باشند، به سلیمان - علیه السلام - نمی‌رسند، او چگونه از این دنیای فانی رخت بر بست، به خود آیند و مغرور نشوند. بدانند که در برابر عظمت خدا هم چون پر کاهی در مسیر طوفان، هیچ گونه اراده‌ای ندارند.

امیر مؤمنان علی - علیه السلام - در ضمن خطبه‌ای می‌فرماید:

«فَلَوْ اَنّ اَحَداً یجِدُ اِلَی الْبَقاءِ سُلَّماً، اَوْ لِدَفْعِ الْمَوْتِ سَبِیلاً، لَکانَ ذلِکَ سُلَیمانَ بنِ داوُدَ - علیه السلام - اَلَّذِی سُخِّرَ لَهُ مُلْکُ الْجِنِّ وَ الْاِنْسِ مَعَ النُّبُوَّة وَ عَظِیمِ الزُّلْفَة فَلَمّا اسْتَوْفی طُعْمَتَهُ، وَ اسْتَکْمَلَ مُدَّتَهُ رَمَتْهُ قِسِی الْفَناءِ بِنِبالِ الْمَوْتِ؛ اگر کسی در این جهان نردبانی به عالم بقا می‌یافت، و یا می‌توانست مرگ را از خود دور کند سلیمان بود که حکومت بر جنّ و انس توأم با نبوّت و مقام والا برای او فراهم شده بود، ولی وقتی که پیمانه عمرش پر شد، تیرهای مرگ از مکان فنا به سوی او پرتاب گردید...»(4)


1- بحار، ج 14، ص 141 و 142.

2- اقتباس از دیوان مثنوی، به خط میرخانی، ص 334.

3- عیون اخبار الرّضا، ج 1، ص 265؛ در قرآن، سوره سبأ، آیه 14، به مرگ سلیمان اشاره شده است.

4- نهج البلاغه، خطبه 182.


۰ نظر

فرزند صالح شیطان


          به نام خداوند بخشنده مهربان


در چندین روایت با اندک اختلافی وارد شده که پیغمبر اکرم(ص) به اتفاق علی(ع) پشت کوه های مکه پیرمردی را دید که عصا به دست دارد و به طرف عکاظ می رود (معروف است که بین مکه و طائف وادی جن است که جنیان صوت قرآن رسول خدا را هم در آنجا شنیدند و ایمان آوردند و شبی را هم که پیامبر اکرم در آن وادی مانده معروف به لیله الجن است).

این پیرمرد که خیلی قد بلند بوده، می آید پیش پیامبر اکرم و سلام عرض می کند. حضرت جواب سلامش را می دهد و می فرماید: راه رفتن و صدایت شبیه جنیان است؟

می گوید: بله.

 حضرت می فرماید: از کدام جنیان هستی؟

می گوید: من هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس هستم یعنی لاقیس پسر ابلیس است، هیم پسر لاقیس است و هام پسر هیم، در واقع آن مرد نتیجه ابلیس و شیطان می شود.
حضرت می فرماید: گویا بین تو و شیطان تنها پدر و فرزندی می باشد، یعنی تو پیرو او نیستی؟

می گوید: بله یا رسول الله! حضرت می پرسد: تو چقدر عمر کرده ای؟

 می گوید: من تقریباً تمام عمر دنیا را کرده ام مگر خیلی کم.

من در زمانی که قابیل هابیل را می کشت غلام ابن اعوام بودم که به من دستور داده بود طعام مردم را فاسد کنم، رشوه گیری را رواج دهم و قطع صله رحم کنم و نیزارها و جنگل ها را آتش بزنم و کارهای خلاف دیگر انجام دهم.

 حضرت می فرماید: قسم به جان خودم چه بد کاری بوده هم برای تو که آن موقع جوان بودی و هم برای آن پیرمرد که به تو امر می کرده.

می گوید: یا رسول الله! سرزنش و ملامت را رها کن من از کارهای زشت توبه کردم.

حضرت می پرسد: با دست چه کسی توبه کردی؟

 می گوید: با دست حضرت نوح(ع).

من در کشتی با او بودم حتی حضرت نوح را به خاطر نفرینی که به مردمش کرده بود مذمت کردم.

 حضرت نوح نیز هم خودش گریه کرد و هم مرا گریاند و گفت: من از این کار پشیمانم و به خدا پناه می برم از اینکه از جاهلان باشم.
و با حضرت هود(ع) در مسجدش با کسانی که به او ایمان آورده بودند، بودم و او را هم که بر علیه قومش نفرین کرده بود مذمت کردم او نیز هم خودش گریه کرد و هم مرا گریاند و همان حرف حضرت نوح را گفت.

و با ابراهیم(ع) بودم در حالی که قومش او را به داخل آتش انداخته بودند که خداوند آتش را سرد و سالم کرد یعنی در داخل آتش با او بودم.

و با یوسف(ع) که برادرانش از روی حسد او را به چاه انداختند در داخل چاه با او بودم حتی من زودتر به قعر چاه رفتم و یوسف را گرفتم و نگذاشتم آسیبی به او برسد و در چاه با او رفیق و مأنوس بودم تا از چاه نجات پیدا کرد. و در زندان هم با او بودم و با او رفاقت و دوستی می کردم تا خداوند او را از زندان خارج کرد. و با حضرت صالح بودم و از اینکه بر علیه قومش نفرین کرده بود او را مذمت کردم.

 و با حضرت شعیب بودم

و با حضرت موسی(ع) در حالی که خداوند فرعونیان را غرق کرد و بنی اسرائیل را نجات داده بود. حضرت موسی بخشی از تورات را به من آموخت و گفت: اگر حضرت عیسی(ع) را دیدی سلام مرا به او برسان و من حضرت عیسی را ملاقات کردم و سلام حضرت موسی را به او رساندم و او هم به من انجیل آموخت

و گفت: اگر حضرت محمد را ملاقات کردی سلام مرا به او برسان و من همه کتب آسمانی را خوانده ام همه آنها به آمدن تو بشارت داده اند و تمام انبیاء به تو سلام رسانده اند.

 تو افضل انبیا هستی.

پیغمبراکرم(ص) می فرماید: سلام بر عیسی روح الله و تمام انبیاء و رسولان الهی مادامی که آسمانها و زمین پابرجاست. و سلام بر تو ای هام که سلام ایشان را بر من ابلاغ کردی.
حال بگو حاجتت چیست؟ هام گفت: خداوند تو را برای امتت نگهدارد و امتت را هم برای تو صالح گرداند و به ایشان استقامت دهد که با وصی بعد از تو مخالفت نکنند؛ زیرا اغلب امت های گذشته به خاطر مخالفت با اوصیای انبیا هلاک شدند.

و حاجت من این است که چند سوره به من قرآن بیاموزی تا با آن نماز بخوانم.
رسول خدا به علی(ع) که در آن جلسه حضور داشت فرمود: ای علی! به هام آنچه می خواهد بیاموز و با او مدارا کن.

هام گفت: یا رسول الله! این شخص کیست؟ چون ما جنیان مأموریم از غیر انبیا و اوصیای ایشان اطاعت نکنیم.

پیغمبر فرمود: ای هام! آنچه در کتابها خوانده ای وصی آدم کیست؟ گفت: شیث بن آدم. وصی نوح کیست؟ گفت: سام بن نوح. فرمود: وصی هود کیست؟

گفت: یوحنا بن خزان پسر عموی هود.

فرمود: وصی ابراهیم کیست؟ گفت: اسحاق.

 فرمود: وصی موسی کیست؟ گفت: یوشع بن نون.

 فرمود: وصی عیسی کیست؟ گفت: شمعون بن صفا پسر عموی مریم.

فرمود: وصی محمد را در کتاب، چه کسی، دیدی؟

گفت: در تورات اسم او «ایلیا» است.

 پیغمبر اکرم فرمود: این همان ایلیاست که اسمش علی است.

هام گفت: آیا اسم دیگری هم دارد؟ حضرت فرمود: بله اسم دیگرش حیدر است، برای چه از این مطلب سؤال کردی؟

گفت: من در انجیل دیدم که اسم او «هیدارا» است.

حضرت فرمود: بله او همان حیدر است.

 آن گاه علی(ع) چند سوره قرآن به او یاد داد. سپس گفت: ای علی وصی محمد! آیا آنچه به من آموختی برای من کافی است؟

حضرت علی(ع) فرمود: آری، قرآن کمش هم زیاد است.

آنگاه هام بلند شد و از پیامبراکرم خداحافظی کرد و دیگر تا آخر عمرِ پیش پیامبراکرم برنگشت. اما در جنگ صفین در لیله الهریر دوباره آمد به پیش علی(ع).

منابع:

1-سفینه، ج1، ص 100؛ شیطان در کمینگاه، ص 119.
2- ریاض الحکایات، ص 20.
3- المیزان، ج20، تفسیر سوره ناس.

قنبری، حیدر؛ (1389) داستان های شگفت انگیزی از شیطان، قم، انتشارات تهذیب، چاپ ششم.


۰ نظر

در جستجوی همسر لایق


          به نام خداوند بخشنده مهربان



یکی از هوشمندترین و خردمندترین عرب مردی بود بنام شن.

روزی گفت:

به خدا سوگند آنقدر دنیا را می گردم تا زنی عاقل و هوشیار مانند خودم را پیدا کنم و با او ازدواج کنم.

با این اندیشه به سیاحت پرداخت. در یکی از مسافرتها با مردی مواجه شد، شن از او پرسید:

کجا می روی؟

مرد: به فلان روستا.

شن متوجه شد او هم به آن روستا که وی قصد آن را دارد، می رود.

به این جهت با وی رفیق شد.

شن در بین راه به آن مرد گفت:

تو مرا حمل می کنی یا من تو را حمل کنم.

مرد گفت:

ای نادان! هر دو سواره هستیم چگونه یکدیگر را حمل کنیم. شن ساکت ماند و چیزی نگفت. به راه خود ادامه دادند تا نزدیک آن روستا رسیدند. زراعتی را دید که وقت درو کردن آن رسیده است. شن گفت:

آیا صاحب زراعت آن را خورده است یا نه؟

مرد پاسخ داد:

ای نادان! می بینی که این زراعت وقت درو آن تازه رسیده است باز می پرسی صاحبش آن را خورده است یا نه؟

شن باز ساکت شد و چیزی نگفت تا اینکه وارد روستا شدند با جنازه ای روبرو شدند.

شن گفت:

این جنازه زنده است یا مرده؟

مرد گفت:

من تاکنون کسی را به اندازه تو نفهمتر و نادان تر ندیده بودم، اینکه جنازه را می بینی می پرسی مرده است یا زنده؟

شن بار دیگر ساکت ماند و چیزی نگفت. در این وقت شن خواست از او جدا شود. ولی مرد نگذاشت و او را با اصرار همراه خود به منزلش برد.

این مرد دختری داشت که او را طبقه می نامیدند. دختر از پدرش پرسید این میهمان کیست؟

مرد گفت: با او راه رفیق شدم، آدم بسیار جاهل و نادانی است. سپس گفتگوهایی را که با هم داشتند برای دخترش نقل کرد.

دختر گفت:

پدر جان! این شخص آدم و نادان نیست بلکه او آدم عاقل و فهمیده است. سپس سخنان او را پدرش توضیح داد، گفت:

اما اینکه گفته است آیا تو مرا حمل می کنی یا من تو را حمل کنم؟ مقصودش این بوده که آیا تو برایم قصه می گویی یا من برای تو داستان بگویم؟ تا راه طی کنیم و به پایان برسانیم.

و اما اینکه گفته است:

این زراعت خورده شده یا نه؟ منظورش این بوده که آیا صاحبش آن را فروخته و پولش را خورده یا نفروخته است؟

و اما سخن در مورد جنازه این بوده آیا مرده فرزندی دارد که بخاطر آن نامش برده شود یا نه؟

پدر از نزد دخترش خارج شد و پیش شن آمد و با او مدتی به گفتگو پرداخت، سپس گفت:

میهمان گرامی! آیا میل داری آنچه را که گفتی برایت توضیح دهم؟

شن پاسخ داد: آری.

مرد سخنان او را توضیح داد.

شن گفت:

این سخن از آن تو نیست و نتیجه اندیشه تو نمی باشد. حال بگو ببینم این سخنان را چه کسی به تو یاد داد.

مرد در پاسخ گفت:

دخترم اینها را به من آموخت. شن متوجه شد او فهمیده است، از آن دختر خواستگاری کرد و پدرش هم موافقت نمود و دختر را به ازدواج شن در آورد.

شن با همسرش نزد خویشان خود آمد.

وقتی خویشان، شن را با همسرش دیدند، گفتند:

وافق شن طبقه، سازش کرده است. و این جمله در میان عرب مثال شد و به هر کس با دیگری سازش کند، گفته می شود.


بحار الانوار ج 23، ص 227


ازدواج مسئله ای بسیار حساس و مهمی است. باید خیلی مواظب بود و همسر مناسب انتخاب نمود وگرنه انسان در طول زندگی با مشکلات فراوان روبرو گشته، سرمایه عمرش به کلی سوخته و نابود می گردد.


۰ نظر

گزارشی از قبر و برزخ


          به نام خداوند بخشنده مهربان


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

اصبغ بن نباته یکی از یاران برجسته امیرالمؤمنین علیه السلام می گوید:

سلمان از طرف علی علیه السلام استاندار مدائن بود و من پیوسته با او بودم. سلمان مریض شد و در بستر افتاده بود، من به عیادتش رفتم. آخرین روزهای عمرش بود، به من فرمود:

ای اصبغ! رسول خدا صلی الله علیه و آله به من خبر داده هرگاه مرگم فرا رسید مردگان با من سخن خواهند گفت. تو با چند نفر دیگر مرا در تابوت نهاده و به قبرستان ببرید تا ببینم وقت مرگم رسیده یا نه؟! به دستور سلمان عمل کردیم. او را به قبرستان بردیم و بر زمین رو به قبله نهادیم. با صدای بلند خطاب به مردگان گفت:

سلام بر شما ای کسانی که در خانه خاک ساکنید و از دنیا چشم پوشیده اید، جواب نیامد.

دوباره فریاد زد:

سلام بر شما ای کسانی که لباس خاک به تن کرده اید و سلام بر شما ای کسانی که با اعمال دنیای خود ملاقات نموده اید و سلام بر شما ای منتظران روز قیامت. شما را به خدا و پیغمبر سوگند می دهم یکی از شما با من حرف بزند، من سلمان غلام رسول الله هستم.

پیامبر صلی الله علیه و آله به من وعده داده که هرگاه مرگم نزدیک شد، مرده ای با من سخن خواهد گفت:

سلمان پس از آن کمی ساکت شد. ناگاه از داخل قبری صدایی آمد و گفت:

سلام بر شما ای صاحب خانه های فانی و سرگرم شدگان به امور دنیا. ما مردگان، سخن تو را شنیدیم و هم اکنون به جواب دادن به شما آماده ایم، هر چه می خواهی سؤال کن! خدا تو را رحمت کند!

سلمان: ای صاحب صدا! آیا تو اهل بهشتی یا اهل جهنم؟

مرده: من از کسانی هستم که مورد رحمت و کرم خدا قرار گرفته ام و اکنون در بهشت (برزخی) هستم.

سلمان: ای بنده خدا! مرگ را برایم تعریف کن! و بگو مرحله مرگ را چگونه گذراندی و چه دیدی و با تو چه کردند؟

مرده: ای سلمان! به خدا سوگند اگر مرا با قیچی ریز ریز می کردند از مشکلات مرگ برایم آسان تر بود، بدان که من در دنیا از لطف خدا اهل خیر و نیکی بودم، دستورات الهی را انجام می دادم، قرآن می خواندم، در خدمت پدر و مادر بودم، در راه خدا سعی و کوشش داشتم، از گناه دوری می کردم، به کسی ظلم نمی کردم و شب و روز در کسب روزی حلال کوشا بودم تا به کسی محتاج نباشم، در بهترین زندگی غرق نعمتها بودم که ناگهان به بستر بیماری افتادم. چند روزی از بیماریم گذشت لحظات آخر عمر رسید، شخص تنومند و بد قیافه ای در برابرم حاضر شد. او اشاره ای به چشمم کرد نابینا شدم و اشاره ای به گوشم کرد کر شدم و به زبانم اشاره نمود لال شدم. خلاصه تمام اعضای بدنم از کار افتاد. در این حال صدای بستگانم بلند شد و خبر مرگم منتشر گردید.

وحشت در دروازه برزخ

در همین موقع دو شخص زیبا آمدند، یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ من نشستند و بر من سلام کردند و گفتند:

ما نامه اعمالت را آورده ایم، بگیر و بخوان! ما دو فرشته ای هستیم که در همه جا همراه تو بودیم و اعمال تو را می نوشتیم.

وقتی نامه کارهای نیکم را گرفتم و خواندم خوشحال شدم اما با خواندن نامه گناهان اشکم جاری شد. ولی آن دو فرشته به من گفتند:

تو را مژده باد! نگران نباش! آینده ات خوب است.

سپس عزرائیل روحم را به طور کلی گرفت. صدای گریه اهل و عیالم بلند شد و عزرائیل به آنها نصیحت می کرد و دلداری می داد. آنگاه روح مرا همراه خودش برد و در پیشگاه خداوند قرار گرفتم و از روح من راجع به اعمال کوچک و بزرگ سؤال شد. از نماز، روزه، حج، خواندن قرآن، زکات و صدقه، چگونه گذراندن عمر، اطاعت از پدر و مادر، آدم کشی، خوردن مال یتیم، شب زنده داری و امثال این امور پرسیدند.

سپس فرشته ای روحم را به سوی زمین بازگرداند.

مرا غسل دادند، در آن وقت روحم از غسل دهندگان تقاضای رحم و مدارا می کرد و فریاد می زد با این بدن ضعیف مدارا کنید به خدا همه اعضایم خرد است. ولی غسل دهنده ابدا گوش نمی داد. پس از غسل و کفن به سوی قبرستان حرکت دادند در حالی که روحم همراه جنازه ام بود...تا اینکه مرا به داخل قبر گذاشتند. در قبر وحشت و ترس زیادی مرا فرا گرفت، گویی مرا از آسمان به زمین پرت کردند...پس از آن به طرف خانه برگشتند، با خود گفتم:

ای کاش من هم با اینها به خانه بر می گشتم. از طرف قبر ندایی آمد: افسوس که این آرزویی باطل است، دیگر برگشتن ممکن نیست.

از آن جواب دهنده پرسیدم: تو کیستی؟

گفت: فرشته منبه (بیدارگر) هستم من از جانب خداوند مأمورم اعمال همه انسانها را پس از مرگ به آنها خبر دهم.

سپس مرا نشانید و گفت:

اعمالت را بنویس!

گفتم: کاغذ ندارم.

گوشه کفنم را گرفت و گفت: این کاغذت، بنویس!

گفتم: قلم ندارم.

گفت: انگشت سبابه ات قلم تو است.

گفتم: مرکب ندارم.

گفت: آب دهانت مرکب تو است.

آنگاه او هر چه می گفت، من می نوشتم، همه اعمال کوچک و بزرگ را گفت و من نوشتم...

سپس نامه عملم را مهر کرد و پیچید و به گردنم انداخت، آنقدر سنگین بود گویی که کوههای دنیا را به گردنم افکنده اند!

آنگاه فرشته منبه رفت، فرشته نکیر منکر آمد از من سؤالاتی نمود، من به لطف خدا همه سؤال های نکیر و منکر را درست جواب دادم، آن وقت مرا به سعادت و نعمتها بشارت داد و مرا در قبر خوابانید و گفت: راحت بخواب!

آنگاه از بالای سرم دریچه ای از بهشت برویم باز کرد و نسیم بهشتی در قبرم می وزد. تا چشم کار می کرد قبرم وسعت پیدا کرد. سپس کلمه شهادتین را بر زبان جاری کرد و گفت: ای کسی که این سؤال را از من کردی سخت مواظب اعمال خویش باش! که حساب خیلی مشکل است! و سخنش قطع شد.

سلمان گفت: مرا از تابوت بیرون آرید و تکیه دهید، آنها چنین کردند. نگاهی به سوی آسمان کرد و گفت:

ای کسی که اختیار همه چیزها به دست توست، به تو ایمان دارم و از پیامبرت پیروی کردم و کتابت را نیز قبول دارم...آنگاه لحظات مرگ سلمان فرا رسید و این مرد پاک چشم از جهان فرو بست.


بحار الانوار ج 22، ص374 با کمی تلخیص


۰ نظر

آژیر خطر شیطان


            به نام خداوند بخشنده مهربان


از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمودند:

وقتی که این آیه بر پیامبر نازل شد:" والذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفروا لذنوبهم ومن یغفر الذنوب الا الله ولم یصروا علی ما فعلوا وهم یعلمون"(135/آل عمران) (1)

ابلیس(پدر شیطانها) سخت ناراحت گردید. بالای کوهی در مکه به نام "ثور" رفت و آژیر خطرش بلند شد و همه یارانش را به تشکیل انجمن خود دعوت نمود. همه ی بچه شیطانها جمع شدند. ابلیس، نزول آیات فوق را به اطلاع آنان رساند و اظهار نگرانی کرد واز آنها کمک خواست.

یکی از یاران او گفت:

من با دعوت نمودن انسانها از این گناه به آن گناه، اثر این آیه را خنثی می کنم.

ابلیس سخن او را نپذیرفت. دیگری پیشنهادی شبیه به اولی کرد ولی باز مورد پذیرش ابلیس قرار نگرفت.

تا اینکه از میان شیطانها، شیطان کهنه کاری به نام "وسواس خناس" گفت:

پیشنهاد من این است که فرزندان آدم را با وعده ها و آرزوهای طولانی آلوده به گناه می کنم (و می گویم که الان برای توبه کردن زود است و فرصت توبه بسیار است) وقتی که مرتکب گناه شدند خدا را فراموش کرده و بازگشت به سوی خدا (=توبه) از خاطر آنان محو می گردد.

ابلیس گفت:

مرحبا! راه همین است. سپس این ماموریت را تا پایان دنیا به او سپرد.(2)


منابع:

1- آل عمران/135،(و آنها که وقتی مرتکب عمل زشتی شوند یا به خود ستم کنند به یاد خدا می افتندو برای گناهان خود طلب امرزش می کنند- و کیست جز خدا که گناهان را ببخشد؟- وبر گناه اسرار نمی ورزند با اینکه می دانند.

2- ر.ک: داستانهای صاحبلان، 1/151-150ف به نقل از امالی صدوق، وسائل الشیعه11/353، باب 85، ج7.

محمدی، محمد حسین، هزار و یک حکایت قرآنی، صص741-740.

۰ نظر

ماجرای خناس پسر شیطان


         به نام خداوند بخشنده مهربان



هنگامی که حضرت آدم و حوا با شیطان از بهشت بیرون آمده و به زمین آمدند، ابلیس یکی از فرزندانش را که اسمش خناس بود، وقتی که آدم به جایی رفته بود آورد گذاشت پیش حوا و از او خواهش کرد مواظب او باشد تا ابلیس برگردد؛ سپس خودش بیرون رفت. بعد از او حضرت آدم آمد از حوا پرسید این کیست؟ گفت: فرزند ابلیس است. آدم گفت: چرا او را نگه داشتی مگر نمی دانی اینها دشمن ما هستند؟! سپس او را کشت و چهار قسمت کرد و هر قسمتش را بالای کوهی گذاشت. دوباره وقتی آدم جایی رفت، شیطان آمد پیش حوا و جویای حال خناس شد. حوا قضیه را شرح داد. ابلیس خناس را صدا زد، فوراً در آنجا حاضر شد. سپس شیطان رفت. آدم آمد دید باز خناس زنده در آنجاست. قضیه را از حوا پرسید و حوا توضیح داد.
این بار آدم او را کشت و سوزاند و خاکسترش را به آب داد. باز جایی رفت و شیطان آمد دید خناس نیست، از حوا پرسید و او هم قضیه را تعریف کرد. باز شیطان خناس را صدا زد و زنده در آنجا حاضر شد. این بار نیز آدم آمد و دید خناس زنده در آنجاست بسیار غضبناک شد و او را کشت و سوزاند و خاکسترش را خورد. باز شیطان آمد دید خناس نیست و حوا برایش تعریف کرد. شیطان خناس را صدا زد و گفت کجایی؟ او جواب داد و گفت: در سینه و دل آدم هستم. شیطان گفت: خوب جایی هستی همانجا بمان و از آنجا تکان نخور، که مقصود من همین بود و به او مأموریت داد تا هنگامی که زنده است آدم و نسل آدم را وسوسه کند که در سوره ناس می گوید: (قل اعوذ بربِّ الناس، ملک النّاس، اله النّاس، من شر الوسواس الخنّاس، الّذی یوسوس فی صدور النّاس، من الجنّه و النّاس) بگو: پناه می برم به پروردگار مردم، به مالک و حاکم مردم، به خدا و معبود مردم، از شر وسوسه گر پنهانکار، که در درون سینه انسانها وسوسه می کند، خواه از جن باشد یا از انسان.


ریاض الحکایات، ص 20

۰ نظر

کابینه ی شیطان


           به نام خداوند بخشنده مهربان


به گزارش ادیان نیوز، شیطان هم مانند شهروندان کشورها رئیس جمهور، دولت و کابینه اى دارد. و کابینه او مرکب از بیست نفراست . کارهاى خود را با کمک آنها انجام مى دهد. براى هر کارى وزیرى تعیین کرده ، به انحراف کشیدن مردم را به آن کابینه سپرده است . افراد کابینه اش از فرزندان خود او هستند. در هر صبح و شام تخت خود را مى گذارد و بر آن مى نشیند، افراد کابینه دورش جمع مى شوند، او هم دستورهاى لازم را به آنها مى دهد، هر کس در پى ماءموریت خود مى رود. اسامى کابینه او از این قرار است :0050064

۱٫ ولها یا ولهان ؛

او ماءمور طهارت و نماز و عبادت است . او انسان را در طهارت و نماز وسوسه مى کند و به شک مى اندازد که این نماز باطل است ؛ نماز دیگرى شروع کن ؛ وضوى تو ناقص بود؛ دو مرتبه تجدید کن . گاهى در سجده در بدن انسان چیزى مى دمد، به طورى که انسان خیال مى کند وضوى او باطل شد و مجبور شد دو مرتبه وضو بگیرد.(۱)

۲٫ هفاف ؛

ماءموریت دارد که در بیابانها و صحراها انسان را اذیت کند و براى ترسانیدن او را به وهم و خیال اندازد یا به شکل حیوانات گوناگون به نظر انسان درآید.

۳٫ زلنبور (یارکتبور)؛

که آن موکل بازارى ها است . لغویات و دروغ ، قسم دروغ و مدح کردن متاع را نزد آنها زینت مى دهد. آنها هم براى این که جنس خود را به فروش ‍ رسانند آن اعمال را انجام مى دهند.(۲)

۴٫ ثبر؛

در وقتى که مصیبتى به انسان وارد مى شود، صورت خراشیدن ، سیلى به خود زدن ، یقه و لباس پاره کردن را براى انسان پسندیده جلوه مى دهد.(۳)

۵٫ ابیض ؛

انبیا را وسوسه مى کند – یا ماءمور به خشم در آوردن انسان است و غضب را پیش او موجه جلوه مى دهد و به وسیله آن خونها ریخته مى شود.

۶٫ اعور؛

کارش تحریک شهوات در مردان و زنها است و آنها را به حرکت مى آورد! و انسان را وادار به زنا مى کند. از زنا افتد و با اندر جهات ابر ناید از پى منع زکوت اعور، همان شیطانى است که بر صیصاى عابد را وسوسه کرد تا با دخترى زنا کند و بعد او را به قتل رساند. (داستانش خواهد آمد.) روزى اعور پیش ‍ هود پیغمبر رفت ، آن حضرت ضربه اى به چشم او زد، کج شد.(۴)

۷٫ داسم ؛

همواره مراقب خانه ها است . وقتى انسان داخل خانه شد و سلام نکرد و نام خدا را بر زبان نیاورد، با او داخل خانه مى شود و آن قدر وسوسه مى کند تا شر و فتنه ایجاد نماید و اهل خانه را به جان هم اندازد. اگر انسان سر سفره غذا نشست و (بسم الله ) نگفت با او غذا مى خورد. هرگاه انسان داخل خانه شد و سلام نکرد و ناراحتى پیدا شد باید بگوید (داسم ، داسم ، اعوذ بالله منه ).(۵)

۸٫ مطرش یا مشوط و سا وشوط؛

کار او پراکندن اخبار دروغ یا دروغ هایى است که خود جعل کرده ؛ در حالى که حقیقت ندارند.(۶)

۹ . قنذر؛

او نظارت بر زندگى افراد مى کند. هر کس چهل روز در خانه خود طنبور داشته باشد؛ غیرت را از او بر مى دارد، به طورى که انسان در برابر ناموس ‍ خود بى تفاوت مى شود.(۷)

۱۰٫ دهار؛

ماءموریت او آزار مؤمنان در خواب است . به طورى که انسان خواب هاى وحشت ناک مى بیند، یا در خواب به شکل زنان نامحرم در مى آید و انسان را وسوسه مى کند تا او را محتلم کند.(۸)

۱۱٫ اقبض ؛

وظیفه او تخم گذارى است . روزى سى عدد تخم مى گذارد. ده عدد در مشرق و ده عدد در مغرب و ده عدد زمین ، از هر تخمى عده اى از شیاطین و عفریت ها و غول ها و جن بیرون مى آیند که تمام آنها دشمن انسان اند.(۹)

۱۲٫ تمریح ؛

امام صادق علیه السلام فرمودند: براى ابلیس – در گمراه ساختن افراد – کمک کننده اى به نام (تمریح ) وى در آغاز شب بین مغرب و مشرق به وسوسه کردن ، وقت مردم را پر مى کند.(۱۰)

۱۳٫ قزح ؛

ابن کوا از امیرالمؤمنین علیه السلام از قوس و قزح پرسید، حضرت فرمود: قوس قزح مگو؟! زیرا نام شیطان (قزح ) است بلکه بگو (قوس اله و قوس ‍ الرحمن ).

۱۴٫ زوال ؛

مرحوم کلینى از عطیة بن المعزام روایت کرده که وى گفت : در خدمت حضرت صادق علیه السلام بودم و از مردانى که داراى مرض (ابنه ) بوده و هستند یاد کردم . حضرت فرمود: (زوال ) پسر ابلیس با آنها مشارکت مى کند ایشان مبتلا به آن مرض مى شوند.

۱۵٫ لاقیس ؛

او یکى از دختران شیطان و کارش وادار کردن زنان به مساحقه و هم جنس ‍ بازى زنان است او مساحقه را به زنان قوم لوط یاد داد. یعقوب بن جعفر مى گوید: مردى از حضرت صادق علیه السلام از مساحقه بازى زن با زن دیگر- پرسید: حضرت در حالیکه تکیه کرده بود نشست و فرمود: زن زیر و زن رو – هر دو ملعون اند. پس از آن فرمود: خدا بکشد (لاقیس ) دختر ابلیس را که چه عمل زشتى را براى زنها آورد. آن مرد گفت : این کار اهل عراق است ؟ حضرت فرمود سوگند به خدا که این عمل در زمان رسول خدا صلى الله علیه و آله بود، قبل از آن که در عراق باشد.(۱۱)

۱۶٫ متکون ؛

شکل خود را تغییر مى دهد و خود را به صورت بزرگ و کوچک در مى آورد و مردم را گول مى زند و این وسیله آنان را وادار به گناه مى کند.(۱۲)

۱۷٫ مذهب ؛

خود را به صورت هاى مختلف در مى آورد، مگر به صورت پیغمبر و یا وصى او. مردم را با هر وسیله که بتواند گمراه مى کند.(۱۳)

۱۸٫ خنزب ؛

بین نمازگذار نمازش حایل مى شود؛ یعنى توجه قلب را از وى برطرف مى کند. در خبر است که : عثمان بن ابى العاص بن بشر در خدمت حضرت رسول صلى الله علیه و آله عرض کرد: شیطان بین نماز و قرائت من حایل مى شود – یعنى حضور قلب را از من مى گیرد – حضرت جواب داد: نامش ‍ شیطان (خنزب ) است . پس هر زما از او ترسیدى به خدا پناه ببر.(۱۴)

۱۹٫ مقلاص ؛

موکل قمار است . قمار بازها همه به دستور او رفتار مى کنند. به وسیله قمار و برد و باخت اختلاف و دشمنى در میان آنان به وجود مى آورد.(۱۵)

۲۰٫ طرطبه ؛

یکى از دختران آن ملعون مى باشد. کار او وادار کردن زنان به زنا است و هم جنس بازى را هم به آنان تلقین مى کند.(۱۶) با توجه به مطالب فوق به دست مى آید که ابلیس به صورت یک فرمانده ویران گر که نقش فرماندهى را به عهده دارد فرمان مى دهد و بچه هایش در اجراى دستورات او مى کوشند و با تلاش ها و تغییر شکل هاى مختلف ، جوامع انسانى را به بدبختى مى کشانند.(۱۷)


منابع:

۱- سفینة البحار، ج ۱، ص ۹۹٫ ۲- سفینة البحار، ج ۱، ص ۹۹ و ۱۰۰٫ ۳- سفینة البحار، ج ۱، ص ۹۹ و ۱۰۰٫ ۴- سفینة البحار، ج ۱، ص ۹۹ و ۱۰۰٫ ۵- سفینة البحار، ج ۱، ص ۹۹ و ۱۰۰٫ ۶- سفینة البحار، ج ۱، ص ۹۹ و ۱۰۰٫ ۷- ابلیس ، ص ۱۵۹٫ ۸- سفینة البحار، ج ۱، ص ۹۹ و ۱۰۰٫ ۹- سفینة البحار، ج ۱، ص ۹۹ و ۱۰۰٫ ۱۰- سفینه البحار، ج ۱، ص ۹۹ و ۱۰۰٫ ۱۱- سفینة البحار، ج ۱، ص ۹۹ و ۱۰۰٫ ۱۲- بحار، ج ۶۳؛ و سرمایه سخنوران و واژه هاى قرآن . سفینة ، ج ۱، ص ۱۰۰٫ ۱۳- بحار، ج ۶۳ و سرمایه سخنوران و واژه هاى قرآن . سفینة ، ج ۱، ص ۱۰۰٫ ۱۴- سفینه البحار، ج ۲، ص ۶۵۴، لغت وسوسه . ۱۵- کتاب ابلیس ، ص ۱۴۳٫ ۱۶- کتاب ابلیس ، ص ۱۰۵٫ ۱۷- بحار، ج ۶۳ و سرمایه سخنوران و واژه هاى قرآن . سفینة ، ج ۱، ص ۱۰۰٫

۰ نظر

گزارشی از جهنم!


      به نام خداوند بخشنده مهربان



حضرت عیسی (ع) با پیروانش سیاحت می کرد. به دهکده ای رسید که تمام ساکنین آن در بین راه و خانه هایشان مرده بودند.

حضرت عیسی (ع) فرمود:

- اینان به مرگ طبیعی نمرده اند، قطعا گرفتار غضب الهی شده اند، اگر غیر از این بود یکدیگر را دفن می کردند.

پیروانش گفتند:

- ای کاش ما می دانستیم قضیه اینان چه بوده است!

به عیسی (ع) خطاب رسید مردگان را صدا بزن! یک نفر از آنان تو را جواب خواهد داد.

حضرت عیسی صدا زد:

- ای اهل قریه!

یکی از آنان پاسخ داد:

- بلی! چه می گویی یا روح الله؟

- حالتان چگونه است و قضیه شما چه بوده است؟

- ما صبحگاه با کمال سلامتی و آسوده خاطر سر از خواب برداشتیم، شبانگاهان اما همه در هاویه افتادیم!

- هاویه چیست؟

- دریایی از آتش است که کوههای آتش در آن موج می زند.

- به چه جهت به این عذاب گرفتار شدید؟

- محبت دنیا و اطاعت از طاغوت ما را چنین گرفتار نمود.

- چه اندازه به دنیا علاقه داشتید؟

- مانند علاقه کودک شیرخوار به پستان مادر! هر وقت دنیا به ما روی می آورد خوشحال می شدیم و هرگاه روی برمی گرداند غمگین می گشتیم.

آن گاه حضرت عیسی (ع) مکثی کردند و سپس پرسیدند:

- تا چه حد از طاغوت اطاعت می کردید؟

- هر چه می گفتند اطاعت می نمودیم.

- چرا از میان مردگان فقط تو جوابم دادی؟

- زیرا آنان دهانشان لجام آتشین زده شده و ملائکه تندخو و سختگیری مأمور آنان هستند. من در میان آنان بودم ولی در رفتار از ایشان پیروی نمی کردم.

هنگامی که عذاب خداوند نازل شد، مرا نیز فرا گرفت. اکنون با یک موی کنار جهنم آویزانم، می ترسم در میان آتش بیفتم!

عیسی (ع) رو به جانب پیروانش کرد و گفت:

- در زباله دان خوابیدن و نان جوین خوردن شایسته خواهد بود، اگر دین انسان سالم بماند.


بحار الانوار، ج14، ص322


۰ نظر

فرشته رابط بین مردم و امام



         به نام خداوند بخشنده مهربان



عصر حضرت رضا (ع) بود، مردم درباره عمود (نور) سخن بسیار می گفتند، یکی از شاگردان آن حضرت به نام یونس، به حضور امام رضا (ع) رسید و عرض کرد: مردم درباره (عمود) (که برای امام برداشته می شود) سخن پراکنده و بسیار به میان می آورند، منظور از آن چیست؟

امام رضا: ای یونس! اعتقاد تو چیست؟ آیا خیال می کنی عمودی از آهن است که برای امام تو برافراشته می گردد؟

یونس: نمی دانم.

امام رضا: بلکه منظور از آن، فرشته گماشته شده ای است که در هر شهر، اعمال مردم آن شهر رابه خدمت امام عرضه می کنند.

یونس این جریان را برای محمدبن عیسی و ابن فضال (دو نفر از دوستانش) نقل کرد، ابن فضال برخاست و سر یونس را بوسید و گفت: (خدا تو را رحمت کند که همواره حدیث راست را که در پرتو آن خداوند، مشکل ما را می گشاید، برای ما می آوری و به سمع ما می رسانی) 


اصول کافی ، فرشته رابط بین مردم و امام


۰ نظر

تعبیر خواب


        به نام خداوند بخشنده مهربان



ابن سیرین جوانی بسیار زیبا و خوش تیپ بود و به شغل بزازی مشغول بود . زنی عاشق او می شود از او می خواهد تا پارچه هائی را از او بخرد به شرط آنکه به منزلش بیاورد تا پول را هم به او بدهد . 

چون وارد منزل آن زن شد ، زن درب خانه را قفل می کند و از او می خواهد که با او زنا کند . او در جواب می گوید : پناه به خدای می برم و در مذمت عمل شنیع زنا مطالبی می گوید . 

حرفهایش در زن تاءثیر نکرد ، تصمیم گرفت با حیله ای خود را از این بلا نجات بدهد . به زن می گوید : پس اجازه بده اول مستراح بروم تخلیه کنم بعد بیایم ، زن هم قبول می کند چون به مستراح رفت خود را به مدفوع آلوده می کند و نزد زن می آید . چون این هیبت قبیحه را زن می بیند بدش می آید و ابن سیرین را از خانه اش بیرون می نماید . خداوند به خاطر این ترک زنا ، علم تعبیر خواب را به او عطا کرد .


سفینه البحار 1/678 


۰ نظر